انسانها به کدیگر نیاز دارند: روزی صنعتگری نیزه ای ساخته نیزه ای که با آن انسان بتواند راحت شکار کند.
صنعتگر فکر کرد که چطور است خودش با نیزه ای که ساخته است برای شکار به جنگل برود.
در پی این اندیشه به جنگل رفت، اما تاشب نتوانست هیچ حیوانی را شکار کند.
صنعتگر نشست و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد، تا به علت ناتوانائی اش در شکار پی برد. پس با خود گفت:
« آه!.. چقدر بیهوده امروز وقتم را به هدر دادم. آخر من يك صنعتگرم و کارم ساختن نیزه است. شکار کار شکارچی است. او است که فن و روش شکار کردن را می داند. صنعتگر هم شکار نمیکند، اما وسایل خوبی برای شکار میسازد». .
از طرفی بشنوید همانروز که صنعتگر برای شکار به جنگل رفته بود، شکارچی برای خریدن وسایل شکار به محل کار صنعتگر رفت؛ ولی پر واضح است که صنعتگر را در آنجا نیافت. پس تصمیم گرفت که خود مشغول ساختن نیزه شود. اما تلاش او هم بیهوده بود، زیرا بعد از صرف وقت بسیار زیادی توانست يك چیزی بسازد که فقط شکلش شبیه نیزه بود و با آن ب راحتی نمیشد شکار کرد. او نیز با خود گفت:
«من يک شکارچی هستم. ساختن نیزه کار صنعتگر است. صنعتگر به خوبی نیزه و سایر وسایل شکار را میسازد، ومن هم خوب میتوانم شکار کنم.»